واقعا شیش سال شد که اسباب کشی کردیم اومدیم این خونه؟ باورم نمیشه! انگار همین دیروز بود که به اصرار مکرر من اومدیم این خونه. انگار همین دیروز بود که از اون خونه اومدیم این خونه. داشتیم تمیز میکردیم. کیف میکردیم از تجربه جدیدم. از اتاق دار شدنم. هنوز هیچی نیومده بود مبل تخت خواب فرش و. فقط اولاش خوب بود. یک سال دیگه هم بشه میشه هفت سال بابام که دیدم چندبار خواست خونمونو عوض کنه همین یک سالی گذشت ولی خب نشد. مامانم راضی نبود. واقعا که چی از این خونه بریم دو کوچه اونور تر؟! فرقش چیه خدایی. خوب هم که راضی نبود. ولی باید عمر این خونه هم تموم شه یک روزی دیگه؟ چرا تموم نمیشه! 

عجیبه شیش سال گذشت؟ ولی من هنوز روحم اونجا سیر میکنه. فکرم اونجا سیر میکنه. هنوزم حس میکنم محلم اونجاست. هرچند خیلی نزدیکه به اینجا ولی خب محله ای جداست! حداقل عرب نبودند! هنوزم حس میکنم متعلق به  اونجام. توی ذهنم خونه ی جدیدی وجود نداره. تمام خوابا و اتفاقا هم توی محله ی قبلی و خونه ی قبلی اتفاق میفته. فقط یک بار یک خواب دیدم که لوکیشنش اینجا بود. اونم که من تو این ساختمون گیر کرده بودم. همه دنبال من بودند. هیچ جا نداشتم برم. یادم نمیاد داستان خوابم چی بود ولی واس خودش یک داستان ترسناکی بود! نمیدونم اخر چجوری جرئت کردم زدم بیرون. یا شایدم حمله کردند به خونه و من مجبور شدم برم بیرون. رفتم محله ی قبلیمون بعد به جای ساختمون خودمون برم اشتباهی یک کوچه اون ور تر رفتم و وارد ساختمون خونه ی سارا اینا شدم. اونجا جای امنم بود:) واقعا هم امن بود. ولی  حماقت کردم تا اخرش تا تموم شه همون جا نیومدم از ساختمونشونم اومدم بیرون. سارا نمیدونم میدونید یا نه ولی دوست کلاس سو تا الان. خونشون فکر کنم دو کوچه پشت خونه ی ما بود و خیلی باهم رفت و امد داشتیم و میرفتیم خونه ی هم دیگه. جز سارا هم خونه ی کوثر دختر داییمم پشت خونمون بود. وای  چ دوران خوبی بود :( هر چی میشد یا خونه ی خاله نعمت بودیم یا خونه ی خان دایی. میدونید دیگه منو کوثر اون دوتا کوثر توی عکسا نیستند. ازهم دور شدند. خیلی هم دور :(


ادامه ی دومی پست قبل: نمیدونم چرا دارم راه تورو ادامه میدم. نمیدونم چرا راهی رو انتخاب کردم که ادمای مثل تو زیادن. سرمو رو میچرخم تویی تویی تو! نمیتونم باهاشون سر کنم. با ادمایی مثل تو. برای همین تنهام تنهام تنها. ولی نمیدونم چرا دارم باز راه تورو ادامه میدم, من و تو که همه چیمون از زمین تا اسمون باهم فرق داشت. از علایق و اعتقادات و. گرفته. تو از نوع من بدت میومد. قائدتا من هم باید از نوع تو بدم میومد؟! ولی برام جذاب بودی. جدید بودی. باحال بود. میبینی؟ الان رو هوام! نه مثل توئم, نه میتونم چیزی که هستم رو قبول داشته باشم. کاش هیچ وقت این چیز جدیده رو که اسمش هنر بود بهم نمیفهموندی که چه حال و هوایی داره. چقدر کیف داره چقدر میتونه باحال باشه, من که مثل خواهرام سرگرم ریاضی و مسئله بودم.


 

+ داشتم فکر میکردم چرا بعضیا تاثیرشون رو به عنوان یک معلم روی بچه کم میدونن؟ بعد فهمیدم اینا که اصلا معلم نیستن! اموزش پرورش نیرو کم داره اینا هم هر کدومشون هم مجبورن! دقیقا مثل خانم قاسمی معلم ما. همین میشه که معلم هیچی بلد نیست. هیچی هم از کتابای بچه ها سر در نمیاره. هر روز زنگای اول رو گرم صحبت با بچه ها میگذرونه در مورد مزخرف ترین چیزا, اخرم بچه ریاضیش میفته.

لعنت به آموزش پرورش لعنت به آموزش پرورش لعنت به آموزش پرورش! 

 هر روزم فوشش بدی کمشه! یک روز از عمرمم مونده باشه ساختمون اصلیشو میسوزونم! مهم نی چقدر زیان به بار بیارم! هرچقدر زیان به بار بیاد به اندازه ی زیان و تاثیر بدی که روی هر کس گذاشته نیست! اصن چه اهمیتی داره من که روز اخر عمرمه قراره فرداش بمیرم! قرار نی من خسارتشو بدم laugh

 


 

+ با بچه ها کنسل کردم گفتم من نمیام. خیلی خنگم نه؟! نمیودنم عجیب نگران و معذب بودم نتونستم کنار بیام. اصن وقتی به پریناز برای سومین بار غیر سوالی پرسیدم و باز جوابمو نداد نگرانیم بیشتر شد. بهونه داشت میورد جواب نده. برای بار سوم؟ چرا اون وقت؟! چرا؟ قرار بود مگه چی بشه؟!

 

++یک ریز داره سرم غر میزنه نمیزاره تمرکز کنم بعد اخر هم میگه ببین الا ساعت 10 ببین تا کی میشینی! اگه ظهر نبود. خب بابا خفه شو بزار بنویسم زود پاشم اه! کاش این اخرین حرفش اخرم میگه پاشو فلان پاشو بلتان باباااا. نه باید بگم مامااااا! :// اصن ادم رو از کرده ی خویش پشیمون میکنن ( زود بیدار شدن رو میگم )

چی داشتم میگفتم اه بمییرید بمیرید بمیرید. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها