نتونستم بخوابم حتی یک ذره. فقط درد داشتم و درد. جسمی و روحی.

سرمو میزاشتم رو بالش اشکال مختلف بهم حمله میکردند. همون شکل های قدیمی که نمیدونم مغزم از کجا میارتشون. یادمه شروع نقاشیم اینجوری بود که بتونم این اشکال رو بکشم. ولی هنوز موفق نشدم هنوزم حس میکنم از نقاشی بدم میاد. ولی مجبورم یاد بگیرم. من چجور هنرجوی گرافیکیم نمیدونم! خب ولی بوده زمان هایی که عشق کردم از طراحی کردن.

اشکال رومیگفتم ، حالتای عجیبی دارند مثلا ساده ترین حالتش یک دایره است که که حالت های خاصی داره، ساده ترین حالتشو بگم برجسته است، بزرگه، تپله، مثل دایره های توی فتوشاپ هی بزرگ و بزرگ تر میشه یهو میره یک چی دیگه جایگزنش میشه یا یک حالت دیگه میشه اینقدر سریعن که نمیدونم.

این ساده تریپ حالتشه ولی عجیبن اشکال مختلفین که هر کدومشم حالت خاص خودش رو داره. همشون خشنن. انگار باهام حرف میبیارمشون هم حملع ور میشند. تند تند پشت سر هم قاطی پاتی بزرگ و کوچیک میشن با اینکه چشام بستن ولی انگار چشام بازع و یک صفحه ی پر از این اشکال وحشی که هی صفحه عوض میشه رو میبینم. احساس فلج بودن بهم دست میده. هر حالتی به خودشون میگیرن حس میکنم کل وجودم اون شکلی میشه. چاق میشم و الانه که بترکم لاغر و خمیده میشم. یا توی گلوم حسشون میکنم و دلم میخاد بالا بیارمشون خیلی خیلی اینا ساده ترین حساشه که میتونم بگم. بقیه چیزا رو نه میتونم حسشون رو بیان کنم نه شکلاشو توصیف یا حتی طراحی کنم. فلجم.


مشخصات

آخرین جستجو ها